بسمالله الرحمن الرحيم
اگر ميبيني كه امروز سفرههاي نور بر تو گشوده ميشود بدان كه توجه هزاران لاله سرخ اين سفره را بر تو گشوده است.
دعاي شهيد چهها كه نميكند و گمان نبر كه مقصودم از شهيد فقط آن كسي است كه در خون جانش غسل كرده است. حقيقت شهادت ورود به عالم شهود است اين كه در اعماق هر پديدهاي هو را شهود كني و ساكن سرزمين شهود باشي يعني شهيد گردي و شهود را مشاهده كني.
حقيقت خواهد درخشيد از افق مبين آنجا كه نور آشكار آشكار ميتابد طلوعش به تمامي رخ مينماياند، هستي روشني وجود او را به جان و تن تاريك و ظلماني خويش ميگيرد و او نيز نور ميشود، روشن ميگردد. ظلمتها ميروند، سنتهاي دروغين و غبارآلودة اوهام و خيالات رنگ ميبازد.
عالم طبيعت و روح به نور او، به كلام و ابراز و فعل و سنت او احياء ميشود. اومحييالدين! زنده كننده دين, آشكاركننده حقيقت دين.و دين يعني همه زواياي توحيد و معاد و نبوت را به مجراي ولايت كشاندن.
خداوند بر آسمانها و زمين و بر همه خلق خود ولايت دارد و اين ولايت را ضامن و نگهدارنده ايست كه از نوع بشر است.
پس وعده حق، محقق ميشود آن طلوع هميشگي خود را نمايان ميكند، چشمها به او دوخته ميشود. همه از نوري صحبت ميكنند كه هر ديدهاي در افق ديد او ذوب ميشود، بصيرت مييابد به كمال ميرسد پخته ميگردد و از خامي تفكرات خارج ميشود.
ديگر نه شمس نه نجم، نه صلابت كوهها، وجودهاي تشنه خلايق را سيراب ميكند.
مگر ميشود نوري بالاتر از شمس متجلي شود و آنگاه شمس بازهم اظهار فروغ و عظمت نمايد.
مگر ميشود او بيايد و نجمها و مسيريابهاي طريق قرب باز هم قد علم كنند و اظهار بودن نمايند.
مگر صلابت و عظمت كوهها در مقابل او وجودي دارد كه ابرازش نمايد.
عرش با آن حقيقت روحانياش، در او مينگرد، با اومينگرد و او يعني وسيله فيض از بارگاه قدس به تمامي خاكنشينان و فرشنشينان.
غايب از نظر ولي حاضر و ناظر. ميبيند، ميشوند، ميگويد پاسخ ميدهد، عطش ميدهد، سيراب ميكند. و نوازش و عنايت پدرانهاش را از تو دريغ نمينمايد.
او! پدر همه هستي. قرارگاه دل. ريسمان محكمي كه قرآن در وجودش تلاوت و قرائت ميشود تا با ياد و ذكرش قرآن بخوانيم. او قرآن نه! حقيقت و باطن قرآن، مجراي عظيم فيض الهي، مطلوب دلها و روحهاي تشنه.
عطشي كه تو را مشتاقتر ميكند. در عين حال با عنايتش سيراب مينمايد.
ببين آسمان با ستونهاي نامرئياش به عشق او برپا مانده است. كوهها با صلابتشان به ولايت او استحكام گرفتهاند دريا مواج ميشود، سكون ميگيرد، آرام ميشود آن هم به عشق به ولايتي كه به او دارد.
ستارگان به اميد اوست كه در آسمان شب ظهور مييابند. ببين خورشيد را ميگويم؛ چگونه از افق سرميزند، از شرق طلوع ميكند و در غروب به سكون ميرسد، نه به سكون نميرسد بيقرار او ميشود لذا در جايي ديگر دوباره طلوع ميكند كه طلوع هميشگي او را به تو بياموزد تا به آنچه كه در وجود داري علم بيابي. علمت نفس ما احضرت.
از او چه بگويم فقط ميدانم كه او را بهتر از خودم ميشناسم.
نه! گمان نبر آن شناختي كه گفتم شناخت اوست. او را چه كسي جز آفريننده او ميشناسد. او را ميشناسم از اين رو كه ميدانم چقدر مشتاق هدايت من است. تشنهتر از من به اطمينان و سكون نفسم. ميخواهد كه به نفس مطمئنه دست يابم و قواي وجودم را تباه نكنم. بازخواست شدن در پيش است چگونه من! وجودي كوچك و ضعيف پاسخگوي دفن كردن و پوشاندن نيروهاي بالقوه روح و جانم باشم.
از او چه بگويم ميخواهي چه بشنوي؟ آن تأخير كردهاي كه شأن او تقدم است و جريان. ببين با اعمالت دست ولايتش را بستهاي و از او به تو اشعههايي ميرسد كه باز هم با اعمالت آنها را در حجاب قرار ميدهي.
دستان ولايت علي در مهدي فاطمه بسته است. و تو و تو مسبب آني.
گفتي تقدم. پس چرا آن تقدم نميآيد؟ گفتي چرا نميآيد؟!حال بگو كه پاسخش در توست. به افق وجودت بنگر. او منتظر است تا از افق وجود تو نمايان شود.
مهدي منتظر است. به كجا ميروي بهشت به اهلش نزديك ميشود يعني ظهور نزديك ميگردد او بهشت است. نيست؟! پس اگر بهشت او نباشد … تو بهشت را در كجا ميجويي مكاني زيبا كه درختان آن را پوشانده، نهرها از زير درختانش جاري شده!؟
بهشت بيمهدي چه معنايي دارد؟ صبح اگر او را نبيند دق ميكند نفسش بند ميآيد سپيده نميزند شب ميماند. و ماندن شب همانا و ماندن من همان. جا ماندن از او، از وادي او چه دردي است كه همه گوشتهاي تنت را آب ميكند. صداي واعطشاي تمامي بندهاي وجودت را به سرزمين كربلاي نفست بلند ميكند. نفس مطمئنهاي كه با همه كدورتها و ناخالصيهاي تو، در اعماق وجودت يك كورسوئي از خود نشان ميدهد و مهدي فاطمه اين نور را از تو ميگيرد به آن پر و بال ميدهد رشدت ميدهد تا تو نيز شمس شوي و شمس بودن يعني پيرو مهدي شدن.
مهدي !او منتظر است تا تو نيز به سوي او حركت كني.
بنگر او سبب سكونت توست در زمين به يمنكم رزقالوري را شنيدهاي؟ به يمن اوست كه نفس ميكشي، به يمن اوست كه قلبت ميتپد خون در بدنت جريان مييابد. اعضا و جوارحت حركت ميكند.
يا مهدي! عامل سكون و حقيقت، آرامش! نامت دل را ميبرد، تشنگي بيداد ميكند. اي آب هستي كجايي؟ كي ميآيي؟ تا طلوعت را در وجودم به نظاره بنشينم؟ تا به كي انتظار؟ كجاست فرج؟ كجاست راه نجات. كجاست بقيةالله في ارضه.